loading...
سايت تفریحی هامون
فروشگاه


فروش ویژه لامپ خودرو مدل Multi Color



لامپ خودرو مدل Multi Color، تغيير رنگ لامپ به دلخواه با كنترل. قابل نصب برروی تمامی خودروها.دارای قابليت فلش زن ...

روش خرید: برای خرید پس از کلیک روی دکمه زیر و تکمیل فرم سفارش، ابتدا محصول مورد نظر را درب منزل یا محل کار تحویل بگیرید، سپس وجه کالا و هزینه ارسال را به مامور پست بپردازید. جهت مشاهده فرم خرید، روی دکمه زیر کلیک کنید.

قیمت: 34000 تومان

حبیب بازدید : 261 جمعه 12 دی 1393 نظرات (0)

٢٠داستان كوتاه از زندگي امام حسن عسكري عليه السلام

توجه : این متون ، متناسب برای ایام ولادت یا شهادت امام حسن عسكري عليه السلامجهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

روي تصوير كليك نماييد

 


روز جمعه، هشتم‌ ماه جمادی‌الثانی در سَرمَن رأی متولد شد؛

 فرزندِ امام هادی و سوسن.

اسمش را گذاشتند "حسن"

 

*******************

پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه می‌کرد.

مردی از بزرگان سامراء او را دید. آمد. جلو. گفت: "پسرجان! چرا گریه می‌کنی؟ نکند اسباب‌بازی می‌خواهی. گریه ندارد خودم برایت می‌خرم."

پسر بچه نگاهش کرد، گفت: " خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟"

مرد هاج ‌و واج نگاه می‌کرد. گفت: " پس چرا گریه می‌کنی!؟"

گفت:" مادرم داشت نان می‌پخت. دیدم هر کاری می‌کند چوب‌های بزرگ آتش نمی‌گیرد. چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتش‌شان زد. گذاشت کنار چوب‌های بزرگ، آن‌ها هم شروع کردند به سوختن با خودم فکر کردم نکند ما از هیزم‌های ریز جهنم باشیم!"

داستان كوتاه از زندگي امام حسن عسكري عليه السلام

٢٠داستان كوتاه از زندگي امام حسن عسكري عليه السلام

توجه : این متون ، متناسب برای ایام ولادت یا شهادت امام حسن عسكري عليه السلامجهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

روي تصوير كليك نماييد

 


روز جمعه، هشتم‌ ماه جمادی‌الثانی در سَرمَن رأی متولد شد؛

 فرزندِ امام هادی و سوسن.

اسمش را گذاشتند "حسن"

 

*******************

پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه می‌کرد.

مردی از بزرگان سامراء او را دید. آمد. جلو. گفت: "پسرجان! چرا گریه می‌کنی؟ نکند اسباب‌بازی می‌خواهی. گریه ندارد خودم برایت می‌خرم."

پسر بچه نگاهش کرد، گفت: " خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟"

مرد هاج ‌و واج نگاه می‌کرد. گفت: " پس چرا گریه می‌کنی!؟"

گفت:" مادرم داشت نان می‌پخت. دیدم هر کاری می‌کند چوب‌های بزرگ آتش نمی‌گیرد. چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتش‌شان زد. گذاشت کنار چوب‌های بزرگ، آن‌ها هم شروع کردند به سوختن با خودم فکر کردم نکند ما از هیزم‌های ریز جهنم باشیم!"

داستان كوتاه از زندگي امام حسن عسكري عليه السلام

توجه : این متون ، متناسب برای ایام ولادت یا شهادت امام حسن عسكري عليه السلامجهت نصب در مسجد ،  پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد

روي تصوير كليك نماييد

 


روز جمعه، هشتم‌ ماه جمادی‌الثانی در سَرمَن رأی متولد شد؛

 فرزندِ امام هادی و سوسن.

اسمش را گذاشتند "حسن"

 

*******************

پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه می‌کرد.

مردی از بزرگان سامراء او را دید. آمد. جلو. گفت: "پسرجان! چرا گریه می‌کنی؟ نکند اسباب‌بازی می‌خواهی. گریه ندارد خودم برایت می‌خرم."

پسر بچه نگاهش کرد، گفت: " خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟"

مرد هاج ‌و واج نگاه می‌کرد. گفت: " پس چرا گریه می‌کنی!؟"

گفت:" مادرم داشت نان می‌پخت. دیدم هر کاری می‌کند چوب‌های بزرگ آتش نمی‌گیرد. چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتش‌شان زد. گذاشت کنار چوب‌های بزرگ، آن‌ها هم شروع کردند به سوختن با خودم فکر کردم نکند ما از هیزم‌های ریز جهنم باشیم!"

*******************

پسر بزرگ امام هادی که از دنیا رفت، همه سردرگم بودند. می‌گفتند:" دیگر جانشینی ندارد!"

مجلس ختم بود. می‌آمدند و به ایشان تسلیت می‌گفتند.

جوانی وارد شد با قدّی متوسط، اندامی متناسب، چشم‌های درشت و سیاه ابروهای کشیده؛ زیباتر از همه.

آمد و نشست کنار امام. علی‌بن‌محمد رو به مردم کرد، اشاره کرد به او: "بعد از من حسن امام شماست."

*******************

امپراطور می‌خواست ملیکه را به عقد برادرزاده‌اش درآورد. مراسمی ترتیب دادند.

کشیشان مسیحی هر کدام با لباس‌های مخصوص، شمعدان به دست، به صف ایستادند.

 خطبه‌ی عقد را که می‌خواندند زلزله شد، مجلس به هم ریخت.

برادر داماد را آوردند به جای او، دوباره زلزله شد.

جشن به هم خورد.

 انگار از همان اول معلوم بود مليکه قسمت شخص دیگری است.

*******************

جنگ، کشته شدن، اسیر گرفتن، اسیری رفتن.

پیروز شدند مسلمان‌ها.

ملیکه هم جزء اسرا بود. برای این که کسی نشناسدش، خودش را مثل کنیزها معرفی کرد. به اسم نرجس.

صبح زود، کنار پل بغداد جمع‌شان کردند. دوست امام هادی آمد. نامه‌ای به او داد. می‌خواند و اشک‌هایش روی نامه می‌ریخت.

 به صاحبش اصرار کرد تا بفروشدش به دوست امام. خریدش به اندازه‌ی همان پولی که امام داده بود.

تمام راه‌ نامه را می‌بوسید و به چشمانش می‌گذاشت.

رسیده بود به آن چیزی که می‌خواست.

*******************

روی انگشترش حک شده بود:

" سبحان من له مقالید السموات و الارض."

روی یکی دیگرش هم:

" أنا الله شهید."

می‌گفت:

" می‌دانیم شما چه کارهایی می‌کنید. کاری نکنید که باعث بدنامی‌تان شود!"

*******************

از حسن پسر علی پرسیدم:

" چرا سهم یک زن فقیر ضعیف از ارث یکی است و مرد دوتا؟"

گفت:

" چون زن به جنگ نمی‌رود. خرج خانه نمی‌دهد و دیه‌ی قتل غیرعمد را هم نباید بدهد."

یادم آمد چند سال پیش هم کسی همین سؤال را از امام صادق پرسیده بود. امام گفت:" این همان سؤالی است که ابن‌ابی‌العوجا پرسیده بود. وقتی سؤال یکی باشد، جواب هم یکی است."

*******************

می‌ایستادند،

 انگشت به دهان نگاهش می‌کردند.

آن وقت‌هایی که توی آفتاب راه می‌رفت

اما روی زمین سایه‌ای نداشت.

*******************

امام نشسته بود روی زیر‌اندازی که در اتاقش بود.

اشاره کرد به آن:" می‌دانی چیست؟"

- یک زیرانداز.

گفت:" رویش جای پای بعضی از پیامبران است."

دلش می‌خواست جای پاها را ببیند. امام دستش را کشید روی چشم‌هایش.

جای پای خیلی‌ها را دید؛

 از آدم‌ و هابیل و شیث و نوح گرفته تا محمد و علی و حتی خودش.

*******************

گفته بودند:

" آن‌قدر شکنجه‌اش کنند که دیگر تاب نیاورد و... ."

زندان که رفت و نگاهش کرد، مست شد انگار. سست شد، افتاد روی زمین.

صورتش را گذاشت روی خاک. گریه می‌کرد، پشیمان بود.

فکر دیگری به ذهن‌شان نمی‌رسید، زندان‌بانان سنگ‌دل را می‌فرستادند سراغش، همه‌شان شیعه بر می‌گشتند.

*******************

محتاج نان شبش بود، هر چه می‌رفت به دربار عباسی و گردنش را کج می‌کرد جلوی آن‌ها و کمک می‌خواست، فایده ای نداشت. حق داشتند. همگی مست بودند و غرق خوش‌گذرانی و مادیات. مشکلات مردم چه ربطی به آن‌ها داشت!؟

نا‌امید شده بود، نزدیک خانه‌ی امام رسید. در خانه‌اش را کوبید.

بدون این که چیزی بگوید کیسه‌ی پولی به او داد.

آن وقت بود که فهمید خلافت حق چه کسی است!

*******************

پرسید:" هفت امامی‌ها هم شیعه‌اند؟"

گفت:" نه."

-... آن‌ها هم که سه تا خدا را می‌پرستند با آن‌ها که اصلاً نمی‌پرستند فرقی ندارند. همه‌شان کافرند. خدا رحم‌شان نمی‌کند. ما هم همین‌طور. نه عیادت بیماران‌شان می‌رویم و نه در تشییع جنازه‌های‌شان شرکت می‌کنیم. کاری به کارشان نداریم."

*******************

خانه‌اش را زیر نظر داشتند. پزشک مخصوص، کنیز مخصوص و... همه زیر نظر خلیفه. می‌دانستند اگر پسرش به دنیا بیاید، کارشان ساخته است.

 چشمِ دیدن همین یکی را هم نداشتند، چه برسد به او که می‌خواست راهش را ادامه دهد.

کار به جایی رسیده بود که وقتی مردم می‌خواستند خمس و زکات‌شان را بیاورند، می‌دادند به روغن‌فروش محله که یکی از دوستانش بود.

 داخل ظرف‌ها سکه‌ی طلا و نقره‌ می‌گذاشت و رویش را با روغن می‌پوشاند.

 

*******************

کسی چه می‌فهمید!

پرسید:" در آیه‌ی  و لم یتخذ من دون الله و لارسوله و لا المؤمنین ولیجه   معنای "ولیجه" چیست؟"

گفت:" کسی که به جای امام حق قرار می‌گیرد."

هنوز حرف امام تمام نشده بود که یادش آمد معنی مؤمنین را هم نمی‌داند.

امام بعد از این که جواب سؤال اولش را داد، لحظه‌ای مکث کرد و گفت: "مؤمنین ماییم. همان کسانی که برای مردم از خدا امان می‌گیرند."

*******************

گفت:" اگر بگوییم ای کاش فقط به خاطر همین یک گناه کیفر شوم، خودش هم گناه است و آمرزیده نمی‌شود."

فکر کردم چه‌قدر باید در افکارمان دقیق باشیم. اما رو کرد به من و گفت:  "ای اباهاشم! به آن چیزی که الان فکر می‌کردی عمل کن، چون شرک به خدا مثل مورچه‌ی سیاهی است که در تاریکی شب روی سنگ سیاهی راه می‌رود."

*******************

نامه‌ای نوشت که بپرسد قضاوت فرزندش بعد از ظهور چه‌گونه است؟

یک سؤال دیگر هم داشت. اما یادش رفت بنویسد. جواب نامه‌اش را می‌خواند:

"به وسیله‌ی علمی که خدا به او داده قضاوت می‌کند، مثل داود پیامبر. اما در مورد سؤال دوم که یادت رفت بنویسی، کسی را که تب دارد آیه‌ی؛ "یا نار کونی برداً و سلاماً علی ابراهیم" را بنویس روی کاغذ و آویزان کن به گردنش."

*******************

حکیمه خانه‌ی برادر‌زاده‌اش بود. به او گفته بود شب را بماند همان‌جا. چون نزدیکی‌های صبح، مهدی به دنیا می‌آید. آثار حمل معلوم نبود. فجر اول طلوع کرد، خبری نشد. شک کرد به حرف امام. حسن‌بن‌علی از توی اتاقش بلند گفت:

" عمه‌جان! شک نکن. می‌آید، تا چند لحظه‌ی دیگر."

وارد اتاق نرجس شد. درد زایمان امانش نمی‌داد. نور خیره‌کننده‌ای را دید و سپس مهدی را. رو به قبله، در حال سجده دستانش را بلند کرده بود: "اشهد أن لااله‌الاالله و أشهد أن محمداً رسول‌الله... ."

*******************

مسمومش کردند. تشنه بود، می‌خواست آب بخورد. دست‌هایش می‌لرزید. کاسه به دندان‌هایش می‌خورد، اشاره کرد به یکی از دوستانش به اتاق کناری برود. در را که باز کرد، کودکی را در حال سجده دید. ندیده بودش تا به حال، پسر امام را.

آوردش پیش امام. کاسه‌ی آب را نزدیک می‌کرد به دهان پدر. لحظات آخر بود.

*******************

پرسید:" جانشین شما کیست؟"

امام داخل اتاقی رفت. وقتی برگشت پسر بچه‌ای روی شانه‌اش بود. موهای سیاه و پیچیده. لب‌های غنچه‌ای قرمز، ابروهای کشیده، شبیه خودش، از او زیباتر ندیده بود.

پرسید:" اسمش چیست؟"

گفت:" هم اسم جدم رسول‌الله! ولی او غایب می‌شود، نمی‌بینندش. مثل خضر و ذوالقرنین، مدت زمان زیادی طول می‌کشد. وقتی بیاید آرامش با خودش می‌آورد. زمین را پر از عدل می‌کند، بعد از آن که ظلم همه‌جا را گرفته باشد."

*******************

نامه‌ای نوشت برای دوستان خاصش. درباره‌ی غیبت پسرش. برای ابن‌بابویه نوشت:

" آن زمانی که همه‌جا را ظلم می‌گیرد، از خدا صبر بخواهید. برای فرجش دعا کنید. جدم رسول‌ خدا هم گفته بهترین عبادت انتظار فرج است. وقتی می‌آید با خودش خوشی می‌آورد، بعد همه‌ی مشکلات و ناراحتی‌ها تمام می‌شود. پس منتظر باشید تا ظهور کند."

 

برگرفته از کتاب « آفتابِ نيمه شب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب


مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
فروشگاه
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 871
  • کل نظرات : 76
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 25
  • آی پی امروز : 55
  • آی پی دیروز : 79
  • بازدید امروز : 601
  • باردید دیروز : 350
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 4,126
  • بازدید ماه : 7,951
  • بازدید سال : 38,550
  • بازدید کلی : 922,228
  • کدهای اختصاصی