٢٠داستان كوتاه از زندگي امام حسن عسكري عليه السلام
توجه : این متون ، متناسب برای ایام ولادت یا شهادت امام حسن عسكري عليه السلامجهت نصب در مسجد ، پايگاه بسيج ، دانشگاه ، اداره و يا ... می باشد
روي تصوير كليك نماييد
روز جمعه، هشتم ماه جمادیالثانی در سَرمَن رأی متولد شد؛
فرزندِ امام هادی و سوسن.
اسمش را گذاشتند "حسن"
*******************
پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه میکرد.
مردی از بزرگان سامراء او را دید. آمد. جلو. گفت: "پسرجان! چرا گریه میکنی؟ نکند اسباببازی میخواهی. گریه ندارد خودم برایت میخرم."
پسر بچه نگاهش کرد، گفت: " خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟"
مرد هاج و واج نگاه میکرد. گفت: " پس چرا گریه میکنی!؟"
گفت:" مادرم داشت نان میپخت. دیدم هر کاری میکند چوبهای بزرگ آتش نمیگیرد. چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتششان زد. گذاشت کنار چوبهای بزرگ، آنها هم شروع کردند به سوختن با خودم فکر کردم نکند ما از هیزمهای ریز جهنم باشیم!"
داستان كوتاه از زندگي امام حسن عسكري عليه السلام